به به بسلامتي نتايج كنكورم اومد :-| فقط همين.

اين سكوت يعني آرزو خانووم يادت باشه چي شد كه نتونستي تو كنكور رتبه ي خوبي بگيري.

منتظرم شهريور تموم بشه چوون احساس ميكنم يه عالمه اتفاق جالب در انتظارمه.احتمالا (اگه خدا بخواد) برم سر كار.خيلي ساله منتظر اينم كه برم سر كار.اگه كار ok بشه ميشينم شبا درس ميخونم كه ايشالا بهمن باز كنكور بدم.خدا رو شكر همه چيز خوبه الان فقط اين پروژه قسم خورده كه تموم نشه ولي مجبوره ديگه تا دو سه روز ديگه تموم بشه كه برا استاد ميلش كنم.

دلم يه مسافرت ميخواد كه اميدوارم جور بشه اگه جور نشه كاش بابا بذارن با ر* برم مشهد.البته اميـــدوارمـــ :-ايكس


پ.ن: تو پست قبل اط كوير نوشته بودم، برام دو تا خاطره داشت كه موندن:

1* يه دوست خوبـــــــــــــــــــ

2* يه جاي سوختگي رو دست راستم :دي

سلام

گفتم كنكورمو خيلي بد دادم؟ :دي

چند روز ديگه هم قراره نتايجش بياد.اصلا كه اميد ندارم ولي قصد دارم برا سال ديگه بكوب بخونم.يه فكرايي هم تو سرم دارم كه مثلا برم تغيير رشته بودم البته ميدونم سخته ولي دوس دارم.

راستي چند وقت پيشا با چند تا از بچه هاي يوني و يه تور رفتيم كوير.جاتون خالي خيلي خوش گذشت.كوير خيلي آرومه...همه جاش بهت آرامش ميده.جالبيش اينجا بود كه صبح كه پاشديم يه سري از تپه ها نبودن از بس باد ميومد.دلم ميخواس شب تا صبح نميخوابيدم و رو تپه ها قل مي خوردم.خيلي خوب بود.

راستي اينجا كه رفته بوديم يكي از تاريك ترين نقاط دنيا بود (البته تو شب)..

ارشد

سلام

فك كنم هزار ساله كه اينجا رو بروز نكردم.

يادمه كه يك سال اينجا رو ترك كردم برا كنكور كارشناسي.چقد زود گذشت..الان دارم خودمو آماده ميكنم برا كنكور ارشد.اون 4 سال به سرعت نور گذشت...البته با هزار تا اتفاق ... كه بعضياش موندگار شدن.

الان ديگه مثل 4سال پيش درس نميخونم...يعني حس كنكوري خوندن ندارم ديگه كه بخوام روزي 7 يا  8 ساعت بشينم يه جا فقط درس بخونم..

اميدم ندارم كه امسال قبول شم ولي كم و بيش ميخونم ببينم چي ميشه.اگه امسال قبول نشدم ميخوام سال ديگه بكوب بخونم كه ايشالا فرآوري قبول شم.

چقد اينجا من خاطره دارم...

دلم برا بچگي كردن تنگ شده...



این هفته برام از همه هفته ها پر استرس تر بود.

امتحان + تئاتر + بازدید معدن + ترجمه +تحقیق

الانم یعنی به اصطلاح دارم ترجمه میکنم که تصمیم گرفتم بیام آپ کنم.

تو این تئاتر بیشترین چیزی که یاد گرفتم این بود که احساس آدما خیلی باارزشه و دیدم که همه بلاخره یه روز برمیگردن به گذشته شون و احساسی که داشتن رو  به کسی که دوست دارن ابراز میکنن.

دیروز با آتنا رفته بودیم عمارت رحیم آباد.از در پشتیش رفتیم که باغ بود.وقتی وارد شدم احساس کردم وارد بهشت شدم...صدای آب و بوی میوه.خیلی فوق العاده بود.خیلی وقت بود که چنین منظره ی زیبایی ندیده بودم.

دارم بزرگ شدنم رو حس میکنم چون خیلی چیزا رو بهتر میفهمم و از خیلی چیزا رنج میکشم...

تا حالا برام خیلی پیش اومده که فهمیدم در مورد آدم مهمای زندگیم اشتباه فکر کردم و حتی اشتباه انتخابشون کردم.شدم مثل کسی که داره از طرف همه به خاطر همه چیز ضربه میخوره.یادمه فری چندوقت پیش گفت که لازم نیست بخوام برا همه خوب باشم باید برا یه سری آدم خاص خوب باشم ولی نمیدونم چرا نمیشه... تا حالا از همه ی آدم خوبا و بدای زندگیم ضربه خوردم  ولی نمی تونم بذارمشون کنار.

پ.ن:اولین پست 90 امه.انشاالله این 9 روز خوب بوده باشه براتون و بقیه اش نیز...

سلام

وای نمیدونید چقدر خونه تکونی خسته کنندس (البته فک کنم همه تون میدونید)

دارم اتاقمو رنگ میکنم.اتاقه سفیدم داره زرد زرد میشه.امشبم که 4شنبه سوریه ،اصلا من به همین مناسبت اتاقمو زرد کردم.

آدم بعضی روزا دلش هوای بعضی کسا رو میکنه ...امروز دلم میخواست چه گوارا میومد با هم بریم عصر قدم بزنیم و یه کم بهم اراده و پشتکار بده ..(عجب هوسایی میکنم!!!)

تصمیم گرفتم تعطیلات بدرسم..میدونم سخته ولی فعلا که یه خط زبان و یه خط سنگ رسوبی خوندم.

پ.ن:دیشب یه تصمیمی گرفتم ولی غرورم نذاشت عملیش کنم..شیما دیشب گفت غرور خوبه ولی اگه آدمو اذیت کنه چیز خوبی نیست...

سلام

پریروز اینجا برف اومد و با فری رفتیم همه دانشگاه رو قدم زدیم.بچه های اتاق این هفته رفته بودند بازدید علمی (!) اصفهان .وقتی برگشتن کلی خاطره داشتن که تعریف کنن...

ترم پیش جو اتاقمون خیلی بهتر بود و لی الان یه هم اتاقی جدید اومده برامون که با خودش یه عالمه تشنج اورده تو اتاق.تقریبا هر روز دعوا داریم.خدا این ترم رو بخیر بگذرونه.امیدوارم اقلا بعد از عید که میان ترما شروع میشه آرامش داشته باشیم.

.ن:دلم مسافرت میخواد

سلام

خیلی وقته ننوشته بودم

امروز یه کوچولو اینجا بارون اومد الان با بهی اومدیم بیرون یعنی قدم بزنیم ولی سر از کافی نت در اوردیم.

منم دلم خواس بعد سالها اینجا رو آپ کنم.

یه سری آدما هستن تو زندگیم که مزاحمن و گاهی باعث میشن که اونجور که دوس دارم رفتار نکنم و حتی از بعضی علائقم دست بکشم ولی همین حالا (دقیقا حالا) تصمیم گرفتم کلا بیخیالشون شم و همون جور که نیم ساعت پیش رهی گفت باید اونجور که دوس دارم رفتار کنم نه اونجور که بقیه می خوان.

آخی راحت شدم از دست آدمای مزاحم..(رهی درسته دیگه با هم مثل قبل نیستیم ولی tnxبخاطر حرفت )

فری رفته خونشون (هنوز نیمده) و به من گفته که اینجا خوش بگذرونم... خیلی نگرانم بود و دلش نمیمد منو تنها بذاره ولی گذاشت و رفت.

برای این سه روزه کلی برنامه دارم که فیلم ببینم و دوتا نرم افزار یاد بگیرم و همشهری جوان بخونم و .... ولی فک کنم فقط بخوابم

راستی **سپندارمزگانتون مبارک**

سلام.

از شنبه پایان ترما شروع میشه.همش استرس دارم که نکنه نتونم اون جور که باید از پسشون بر بیام.ولی درسا هم دیگه خیلی سخت و تخصصی شدن.بر فرجه ها یه برنامه ی سختی نوشتیم که میترسم به جا اینکه باعث شه پیشرفت کنم باعثه پس رفتم بشه.چون بی خوابی توش زیاده.

دیروز با بچه ها رفتیم خارج شهر.جاتون خالی خیلی خوش گذشت ولی چون تقریبا خیلی میشد که نرفته بودم کوه پام زیاد درد گرفت .تازه چندبارم نزدیک بود از کوه پرت شو پایین.بیشتر از اینکه تفریح کنیم خوراکی خوردیم...(خوب جای سرسبزی نبود که باشه بریم تماشا ما هم مجبور بودیم فقط خوراکی هامونو بخوریم).عصر هم انقد سرد شد که ۴ بار آتیش روشن کردیم.

پ.ن:تصمیم گرفتم همه (!!) چی رو به خدا بسپارم (چون از دسته من کاری ساخته نیست)...

 

دوسال پیش تو همین وبلاگ یه نفر بهم پیشنهاد کرد کتابای اوشو رو بخونم.نمیدونستم اوشو کیه و هیچ وقتم دنبالش نرفتم تا اینکه یه مدت پیش یکی از دوستام یکی از کتاباشو بهم داد...بازم نخوندم!!!

امروز یه اس ام اس برام اومد که یه جمله از اوشو بود:

"تلاش نکن که زندگی را بفهمی،زندگی را زندگی کن"

آخرش میگه:و چنین است که خواهی دانست ....این دانستن حاصل تجربه توست.

لازم شد کتابشو کامل بخونم چون تقریبا با هم خیلی موافقیم...

 

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

نبماند هیچش الا هوس قمار دیگر...

پ.ن:همین

"چقد هوا سرده"

سلام

برا نبودنم هیچ توضیحی ندارم جز تنبلی

از آدمای حسود به شدت بدم میاد.دوتا از دوستام متاسفانه خیلی خیلی حسودن.یعنی از اون حسودا که آدمو دیوونه میکنن.یکیشون که مدام میخواد به من حالی کنه که از من خیلی خیلی سر تره و من هیچی نیستم و اون یکیشون هم که دائما به من میگه دور همه رو خط بکش به جز من!!

خلاصه که بین دوتا حسود گیر کردم.

اگه کسی خواست رو یه پروژه کار کنه خواهشا به منم بگه چون دوس دارم وارد کارای تحقیقاتی بشم.یعنی دوس دارم با یه گروه اکتیو کار کنم.

تصمیم گرفتم دیگه راکد نباشم..

 

ترس

خیلی وقته میخوام بیام بنویسم ولی نشده.یعنی همون وقت که حرفا تو دلم جمع شده یا نصف شب بوده که داشتم میخوابیدم یا مثلا مهمون داشتیم و خلاصه نشده بیام اینجا(البته تصمیم گرفتم از اول مهر یه کم متفاوت تر و فعال تر باشم)

خب از این حرفا گذشته میخواستم یه موضوعی رو بگم:اکثر آدما همیشه تو وجودشون از یه چیز خاص میترسن مثلا یکی همش استرس داره که نکنه بچش معتاد شه،یکی از رانندگی میترسه(من یکی از اونام).. ولی من از بچگی از یه چیز که شاید براتون خنده دار باشه خیلی میترسیدم.هروقت میشینم تو ماشین و پنجره بازه و ماشین داره با سرعت میره همش احساس میکنم که الان یه سنگ بزرگ با سرعت میاد و میخوره تو چشمم.

من کلا آدمی ام که بعضی وقتا خیلی جسورم و از درخت و دیوار راست بالا میرم ولی گاهی از اینکه از همون درخت بالا برم واهمه دارم.(تعادل روحی ندارم).

پ.ن۱:شمام از چیزی میترسید؟

پ.ن۲:ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد

        مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا

                                                           "دهلوی"

پ.ن۳:آهنگ "ترس" شادمهر رو که شنیدید...

سلام

میگن اگه خواب ببینی رفتی سر قبر کسی یعنی طرف خیلی مشکلاتش زیاد شده..خواب دیدم قبر یکی (!!) تو یه خونه بود.تازه قبلش همونو دیده بودم که وسط خونه نشسته و سردرگمه.. نگرانم ولی کاری از دستم بر نمیاد.فری میگه پریروز که روزه بوده برام دعا کرده..

قراره فردا بریم چشمه مرغاب...فک کنم خیلی خوش بگذره.امسال تابستون اولین باره که داریم میریم بیرون شهر.

دلم میخواد به یاد روزای اول جمله های جالب و کاربردی رو براتون بنویسم.(چقد اینجا خاطره دارم)

you scared the daylights out of me :تو که زهرمو ترکوندی.

you dont have guts to hear the troth:تو جیگر شنیدن حقیقت رو نداری.

who gives a shit:کی اهمیت میده؟

let just drop it:بیا دیگه بس کنیم.

i was set up:به من کلک زدند.

dont flatter me:تعریف الکی نکن.

پ.ن:مٍی میزنم مٍی میزنم ،جام پیاپی میزنم

                             هٍی میزنم هٍی میزنم بی اختیار

بعضی روزا چقد شادم وبعضی روزا(مثل دیروز) چقد دلگیر.یادمه چند وقت پیش ورد زبونم این جمله (اگر بخواهم روی دوام چیزی حساب کنم،هیچ چیز نخواهم داشت.یک لحظه خوشبختی رو باید توی هوا زد) بود ولی الان نمیدونم چرا دلم خوشی های مستمر میخواد.

پ.ن۱:خودت باید ازم ردشی،به من هیچ اعتمادی نیست...

پ.ن۲:میشه خواهش کنم تو هم رد نشی و دوتامون مثل الان تو هوا بلاتکلیف باشیم.اقلا الان از یه چیز مطمئنم...

پ.ن۳:

از چشم خود بپرس که ما را که می کشد

                    جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ روی

                    حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست 

جانم میرود

دیشب همه ی وجودم استرس بود.اون قد بعد از گل ناراحت شدم که مامانم اومد دلداریم داد.

کاش آلمان یکشنبه بازی داشت نه اسپانیا

همچین دارم از این تعطیلات استفاده ی بهینه میکنم.اولش که تصمیم داشتم درس بخونم ولی هنوز که حسش نیومده و مامانم هم هرروز داره غر میزنه و تصمیممو یادآوری میکنه(کاش نمیگفتم تصمیممو).فعلا که بیخیاله درس،یه عالمه روز از تابستون مونده.دارم رمان میخونم."چشمهایی به رنگ عسل" رو تموم کردم و دارم "بیگانه ای در دهکده" رو میخونم.

چند وقتیه که با خودم درگیرم.به نظرتون آدم باید تو چشم باشه یا تقریبا بیخیاله همه بشه و فقط خودش باشه و تنهایی خودش؟بعضی وقتا از اینکه با آدما گرم گرفتم(منظورم البته زیاد صمیمی شدن نیست) ازشون بی احترامی زیاد دیدم.

پ.ن:دارم "ای ساربان" شجریان رو گوش میکنم:

ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود        وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

محمل بدار ای ساربان،تندی مکن با کاروان      کز عشق آن سرو روان،گویی روانم میرود

او میرود دامن کشان،من زهر تنهایی چشان   دیگر مپرس از من نشان،کز دل نشانم میرود

                                                                                     "سعدی"

خیلی سخته...خیلی سخته ها...یعنی من یه چی میگم شما یه چیز دیگه میشنوید.چی؟؟منظورتون اینه که "چی سخته"؟؟ آهان..منظورم اینه که خیلی سخته که بزرگ شی ولی دیگران(خونوادت) فک کنن هنوز بچه ای.در صورتی که داری از صب تا شب با مشکلاتی سر و کله میزنی که شاید هیچ وقت مامان بابات بهشون حتی فکر هم نکردن.

کاش زمان تو ۱ ثانیه قبل از شروع بزرگترین دغدغه های زندگی متوقف میشد.کاش هیچ وقت برای مبارزه نفس کم نمیووردم.وقتی نفسم تموم میشه دیگه حتی نای گریه کردن هم ندارم.

ولی نه،من هنوز زندم...هنوز نفس میکشم و امید به آیندم دارم.خدایا هیچ وقت ناامیدم نکن.

پ.ن:این جواب سوال خودمه:همه گرگن مگر این که خلافش ثابت بشه.

 

سلام

خیلی وقته چیزی اینجا ننوشتم.این چند روز همش امتحان داشتم فردا هم امتحان عملی کارتوگرافی داریم ولی دیگه خسته شدم از بس تو خوابگاه موندم.خدا رو شکر فعلا این امتحانا رو خوب دادم تا بعد.دلم میخواد رقابتی درس بخونم ولی نمیدونم کی رو باید به عنوان رقیب خودم انتخاب کنم؟

دیروز بابای سیما اومد.امروز که دیدمش بهشون گفتم که دلم میخواد بابام بیاد دانشگاه.دلم براش مورچه شده.خیلی وقته ندیدمشون.چند روزه که خیلی دلم هواشونو کرده امروز هم به بابایی اس دادم گفتم که دوسش دارم میدونم سرش شلوغه ولی بلاخره تنها دختره شو که فراموش نمیکنه.

خیلی هوا گرم شده و تقریبا نصفی از روز من به خاطر گرما و تنبلی حروم میشه(چون همش می خوابم).

دلم یه کتاب شعر خوب میخواد....دلم خود مولانا رو میخواد که برام شعراشو بخونه.

 

 

گر یک سر موی از رخ تو روی نمایدآن را که دمی روی نمایی ز دو عالمگر برفکنی پرده از آن چهره زیبادر خواب کنی سوختگان را ز می عشق بر روی زمین خرقه و زنار نماندآن سوخته را جز غم تو کار نمانداز چهره خورشید و مه آثار نماندتا جز تو کسی محرم اسرار نماند

                                                                                "مولانا"

ریسک

دلم میخواد امسالم با همه سالام فرق داشته باشه.دیروز داشتم به این فکر می کردم که چن وقت دیگه ۲۰ سالم میشه،بعد تعجب کردم که من ۲۰ تا سال زنده بودم و هنوز کار مهمی که از نظر خودم خیلی جالب باشه و راضیم کنه انجام ندادم.یه جورایی شرمنده شدم.

کار جالب از نظر من:سفر به فضا،پیاده سفر کردن به همه جای دنیا و....

دلم میخواد یه ریسک بزرگ کنم،مهم نیست در چه موردی فقط دلم میخواد یه کار بزرگ و پرخطر.

دلم میخواد به حرفام عمل کنم.

پ.ن۱:چقد سخته به یکی اعتماد کرد.کاش اصلا اعتماد وجود نداشت،راحت همه چی رو قبول میکردی بدون اینکه ترس داشته باشی زمینت بزنن.

پ.ن۲:بيا ره توشه برداريم
        قدم در راه بی‌برگشت بگذاريم.
به‌سوي سرزمينهايی كه ديدارش،
                  به‌سان شعله‌ی آتش،
                                 دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خونی كه دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
                        

                                             "اخوان ثالث"

۵ روز دیگه ۸۸ هم تموم میشه.دلم میخواست برام ساله بی دغدغه ای باشه که تقریبا هم بود...البته اتفاقای زیادی افتاد ولی الان که بهشون نگا میکنم میبینم که همشون جزئی از خاطراتم شدن.نمیگم بهترین خاطراتم چون بعضی هاشون سخت عذابم دادن...روزایی داشتم که از شدت ناراحتی حتی نمی تونستم گریه کنم...

بیخیال

این یه هفته که خونم خیلی زندگی خوبه،چون تقریبا دارم رو برنامه کار میکنم.یعنی از روزی که اومدم کارایی که باید تو این ۲۵ روز انجام بدم رو نوشتم تا یادم نره و دارم یکی یکی انجامشون میدم.

پ.ن۱:دلم میخاد امسال عید بهترین عیدم باشه...پارسال ۴فروردین خدا بهم عیدیمو داد.امسال هم ازش همون رو میخوام....از طرف خدا که مطمئنم....

پ.ن۲:دل را ز خود برکنده​ام، با چیز دیگر زنده​ام

                                       عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده​ام

                                                                                "مولانا"

روزی چندبار آهنگ freedom شادمهر رو گوش میدم.وقتی میگه:"آزادی بوی خون میده"،اولش میترسم بعد جرات پیدا میکنم.چرا باید به خاطر خودخواهی یه عده اندیشه مون رو بسوزونیم؟

پ.ن۳:امسال بهترین سالتون باشه...

 

سخت ترین ۲ هفته ی زندگیمو پشت سر گذاشتم.یکی به من بگه بلد نیستی انتخاب واحد کنی براچی میری دانشگاه.همه امتحانام تداخل داشتن.... خلاصه که خیلی بهم سخت گذشت این چند وقته.

الانم تا امتحان دادم مثل کسایی که "متراژ کردن خیابون" خونشون اومده پایین پریدم تو خیابون.

پریروز بابا زنگ زده بهم میگه:سالمی؟؟؟شنیدم اشرار ریختن تو شهرتون.

من:کو؟؟؟اشرار؟؟...

احساس میکنم تبدیل به کبکی شده که زیر برفم و از هیچی خبر ندارم..شایدم به دست اشرار کشته شدم ولی الان داغم متوجه نیستم.

امرزو عیده...

عید غدیر... ولی مثل سالای پیش خوشحال نیستم...

عیدتون مبارک

-تاحالا شرایطش پیش نیومده بود که بخوام اعتماد به نفسمو بال ببرم،حتی به این هم فکر نکرده بودم که چه جوری. جدیدا کلی رو خودم کار کردم.آدمای دوروبرم رو ۲دسته کردم:در سطح خودم و پایین تر از خودم. اینجوری حس کردم میتونم حرفی برای گفتن داشته باشم. شرایطم خیلی بهتر شده و اکثر جاها به راحتی نظرمو میگم،انتقاد میکنم و ...

-وقتی تو زندگیت هدفی رو انتخاب میکنی تازه نصف راه رو رفتی،نصف دیگش میشه تلاش کردن برای اون هدف.کسایی که به اسم جنبش سبز،برای هدفشون تلاش می کنند و ازش دفاع می کنند برام با ارزشن.هدفشون برام مهم نیست..مهم دفاعه...مهم تلاشه.

اراده و اعتماد به نفس هیتلر،تلاش امام(ره) و ...

-گاهی وقتا حضور بعضی کسا تو زندگیت اینقد عادی میشن که جرات پیدا میکنی از زندگیت بیرونشون کنی و فکر می کنی زندگی بدون اونا هم کماکان جریان پیدا میکنه.جریان پیدا میکنه ولی عجیب دلتنگ حضورشون میشی.

 برشون میگردونی و ۲دستی می چسبی بشون.(این دو دستی چسبیدن چند روز ادامه داره؟)

 

سلام

شرمنده نبودم

بعضی وقتا بعضی دلایل قانع کننده نیستن..

بیخیال

احساس میکنم یه مدته که زندگی آرومی دارم،بدون هیچ دغدغه ای البته اگه خودم برا خودم دغدغه ی الکی درست نکنم.

خاطرات گذشته رو که به یاد میارم احساس میکنم دلم برابعضیاشون له له میزنه ولی حیف که منطق حکم میکنه سمتشون نرم.

مگه نمیگن عشق قدرتش از عقل بالاتره.. پس چرا عقل جلوی منو میگیره؟

 

علی شروع کننده ی یه بازی بوده که بنده هم یه دعوتی.
شرح بازی:
 "مسابقه ی بی معنی نویسی!!
 بی معنی نویسی یه ستونی تو مجله ی وزین طنز و کاریکاتور است که اغلب نوشته ی خود خواننده ها رو اونجا میزارن و فقط باید یه چیز بی معنی بنویسی اما از اونجایی که جناب افلاطون فرمودند هیچ مهملی نیست که در آن نشانه ای از حقیقت نباشد (قید شده در همون ستونِ همون مجله) و از اینجایی که گاهی نکته های خنده داری توش وجود داره و آدم برای دقایقی احساس عوضی بودن میکنه ما عجیب علاقه به بی معنی نویسی پیدا کردیم پس خودم شروع میکنم و از همه ی دوستان هم تقاضا دارم این بازی رو ادامه بدین و به عینه ملاحظه کنید که گاهی عوضی بودنِ خودمون و دنیامون چقدر لذت بخش و خفنه !!"

نوشته ی من:
چهارده ساله که بچه شو از جوب کنار اوتوبانی که یه سرش میخوره به دیوار و یه سرشم لابلای کتابای کنکورش گم شده و عمراً بتونی قبولیشو تو مسابقات جهانی پرش از خط یک سوم نهایی که هرکی یه چی میگفت یکی میگفت گله یکی هم اسپند دستش بود و داد میزد:بخدا اگه دستم بت برسه از بالای درخت میچینمت چون فک میکرد موی کوتاه خیلی بش میاد حالا اگه امشبم نیان طوری نیست یه خواستگار بهتر هرچند این بهترین نمره ای بود که تو درس زبان گرفته بود.

دعوتیا: دختر زمستونی.حامد.نازپسر.

دوسال پیش

یادش بخیر ۲سال پیش یه مسافرت چند روزه رفتیم.خاطرات جالبی دارم که میخوام بنویسمشون:

۳-۴تا خونواده بودیم،رفتیم یه جایی نهار بخوریم و عصری برگردیم(حالا درست یادم نیست اسم اونجا چی بود ولی فک کنم "پیرغار"بود)نمیدونم چی شد که شب موندیم(کجا؟) رفتیم خونه ی یکی از دوستای دائیم(بیچاره اونا هم عزادار بودن،ما هم چقد مراعات کردیم کلی هرهر و کرکر راه انداخته بودیم). من و دختر دائیم رفتیم تو یه اتاق که مال پسرشون بود.پسره رشتش معماری بود و برا ادامه تحصیل رفته بود آلمان.یه کتابخونه پر از کتاب و جزوه داشت ما هم هی داشتیم کتابارو زیر و رو میکردیم،داییم هم هی میومد چشم غره میرفت.آخرهم کنجکاوی ما نتیجه داد و چند تا کتاب درباره ی ازدواج و... پیدا کردیم.(پسره پررو حالا مامان  بابا رو میتونه گول بزنه ولی مارو که نمیتونه بپیچونه)

خلاصه گذشت تا فردا ظهر که ما تصادف کردیم.ماشینو پارک کردیم تو پاسگاه و خودمون رفتیم ادامه ی مسافرت...شب برگشتیم و یادمون افتاد تصادف کردیم...

نصفیمون برگشتن اصفهان. ما و دائیم اینا رفتیم پاسگاه التماس کردیم که تو رو خدا یه پتو بدید ما تو پارکینگ بخوابیم(آخه اون شهر فقط یه مسافرخونه داشت که نمیدونم چرا تعطیل بود).. خداییش سرد بود هوا.تا صبح منجمد شدیم.رفتیم تو پارک بغل پاسگاه چادر زدیم و صبح شهرداری جسدای یخ زدمون رو پیدا کرد(ما که نمیدونستیم قراره ۳ روز بمونیم که پتو با خودمون ببریم)

بقیه اش اتفاق خاصی نیفتاد(راستی تو تصادف طرف مقابل مقصر بود ولی فردا صبح که بابا اینا رفتن پاسگاه نمیدونم چی شد که گفتن هیچکس مقصر نیست و صلوات)

۱.نمیدونم خدا دیشب چی برام نوشت،ولی خیلی خوشحالم که هست.خوشحالم که چنین شبایی میتونم قشنگ حسش کنم.

خدایا!خسته نشدی من هر روز ازت یه درخواست جدید دارم؟!

۲.خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
                                                             ای حيات دوستان در بوستان بـــــی مــــــن مــــــرو

                                                                                         "مولانا"

تا حالا چندین بار شده که تو زندگیم بخاطر کسی از خودم و خواسته هام و حتی عقایدم گذشتم.
 و تمام میشود به تو رسیدنم و میرسم به خودم و عقایدم...
 و دچار تردید میشوم
              مثل همیشه
 و شک میکنم به افکارم
              و میمانم در خودم
              مثل همیشه
1:جنبه ی کتاب خوندنم ندارم.پارسال کتاب "راز" رو خوندم.حالا انقد قدرت فکرم زیاد شده که فقط کافیه به یه موضوع یا کسی فک کنم...
(باید مواظب افکارم باشم)
2: بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
                 دل کیست که جان نیز در این واقعه هم شد
                               
                                         عطار
(دل فدای او شد و جان نیز هم...)  

۴روز از یکی از بهترین ماه های خدا گذشت. یادش بخیر پارسال.. هر ۳۰روزشو از خدا حاجتمو التماس کردم و اونقد پافشاری کردم تا خدا جوابمو داد...

خدای من .... مرسی که هستی

پارسال یه کتاب خریدم که تا حالا ۱۰ بار خوندمش.. هربار خواستم یکی از قسمت هاشو اینا بنویسم میترسیدم نکنه خانم نویسنده راضی نباشن ولی امروز دیگه دلو زدم به دریا.

**یه نفر پول خرید بلیت اتوبوس واحد رو نداشت. پیاده راه افتاد تا شب رسید. دید یه بلیت اتوبوس جلوی پایش افتاده. اومد برش داره که باد بردش انداخت تو جوی آب. رفت دنبال آب که بگیردش تصادف کرد. توی روزنامه ها نوشتند: نویسنده ی بزرگ کشور، شب گذشته در گذشت. توضیح دیگری هم ندادند. یعنی جا نبود که بنویسند.**

                   مجموعه طنز"مارمولک های باوجدان" نوشته ی زهرا دری سده(پائیز)

پ.ن: هم او که دلتنگت کند،سرسبز و گلرنگت کند

                                              هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

                                                                                                 (مولانا)

شعرهایم به حکم شلیکی ست          می درد انتـــهای آدم را
به زوال میــــکشد عثــــــرت          جای جای بلوغ انسان را
می مکد نطفه از ته سیـگار            دودهای سیاه و پر تردید
می جهد خون از دهانش بر            نسل های منتها به تولید
نسل هایی که توبه را حفظند          نسل هایی که توبه را... بسه
گنهی که عجین شده با تن             همه اش محصول این عصره
آدمایی که میروند از دست            با سیبی از باغ های زشت هوس
هشتمین روز اسفند است             وشرابی خورده میشود یه نفس
ونک،ساعت5،رسیده ام تنها        ولی بس است گفتن از آدم
گفتن از تکه گل های بی مانند      سکوت،گرچه در وضعیتی حادٌم
 
                        3فروردین 88
من شاعر نیستم(بعضی وقتا جوگیر میشم)

اگه من یه شب خواب ببینم و برا کسی تعریف نکنم خوابمو، فردا صبح دقیقا همون چیزایی که توی خواب دیدم برام اتفاق می افته... جالبه ها.

ولی یه مزیتی داره می تونم خوابای بد رو تعریف کنم تا اتفاق نیفتن...

پ.ن۱:الان که داره ماه رمضون میاد یاد پارسال می افتم که uniبودم و ساعت دو و نیم بیدارمون میکردن بریم سلف سحری بخوریم. من که چشم بسته میرفتم تا مبادا خوابم بپره. همون اوایل بود که شیر کتری آبجوش رو باز کردم ، لیوان که پر شد حواسم نبود ریخت روی دستم ... رو دستم یه تاول بزرگ زده بود...

پ.ن۲:فردا همایش کوه پیماییه ... خیلی وقته کوه نرفتم....

وقتی از همه حتی خودت خسته ای، سرت درد میکنه و دلت میخواد تا جا داره بروفن بخوری تا متلاشی بشی، اگه یکی پیدا بشه که حتی وجودش رو nerveت باشه.... میدونی که چی میگم؟ کاش میتونستم خرخره طرف رو از جاش بکنم و با رنده ریزش کنم ..حیف که نمیتونم.

وقتی مامان هم نمیذاره قرص بخورم مجبورم سرمو بکنم زیر پتو تا نه ببینم نه بشنوم...

این جور مواقع از vibreگوشیم هم حالم به هم میخوره ... فقط خواب آرومم میکنه.. بعدشم دوش آب یخ.

دیشب خواب دیدم کسی که فکر نمیکردم میخواد برگرده... صب وقتی بیدار شدم منتظر بودم و ذوق داشتم ولی نمیدونستم چرا تا اینکه یادم اومد خواب دیدم... لعنتی

پ.ن: بازم مثل ۲سال پیش فوتبال دیدن بهم انرژی میده ... لیورپول بعدشم بارسا..wow... روزم عالی گذشت دیروز..